داوری انداختن. داوری بپا کردن. رجوع به داوری شود، داوری بردن: بپیچی تو زان گرچه نیک اختری چو با کردگار افکند داوری. فردوسی. - داوری بفردا افکندن، از حال به استقبال حوالت دادن: هم امروزاز پشت بارت بیفکن میفکن بفردا مر این داوری را. ناصرخسرو
داوری انداختن. داوری بپا کردن. رجوع به داوری شود، داوری بردن: بپیچی تو زان گرچه نیک اختری چو با کردگار افکند داوری. فردوسی. - داوری بفردا افکندن، از حال به استقبال حوالت دادن: هم امروزاز پشت بارت بیفکن میفکن بفردا مر این داوری را. ناصرخسرو
داوری واقع شدن. منازعه بپا شدن. داوری خاستن. رجوع به داوری شود: پیش داوربردم او را فتنه شد داور برو تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا. نظامی (از آنندراج)
داوری واقع شدن. منازعه بپا شدن. داوری خاستن. رجوع به داوری شود: پیش داوربردم او را فتنه شد داور برو تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا. نظامی (از آنندراج)
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن